قصه اولیور تویست

 

دلباسی اولیور تویست در زایشگاه یک محله فقیر نشین لندن به دنیا آمد . چند ساعت پس از تولد ، مادرش را از دست داد . چون هیچ نشانی از پدر و بستگانش نداشتند ، مجبور شدند او را به یک پرورشگاه بسپارند . خانم «مان» سرپرست پرورشگاه زن سنگدل و تند خویی بود . با کوچک ترین اشتباه ، بچه ها را به سختی تنبیه می کرد و در سیاهچال می انداخت . «اولیور» دوران کودکی اش را زیر دست این زن سنگدل سپری کرد . وقتی ۹ سال شد ، او را به همراه چند کودک بی خانمان دیگر به یتیم خانه بزرگ شهر سپردند . مدیر یتیم خانه مرد تنومند و خشنی به نام آقای «بامبل» بود .  بچه های نحیف و رنجور را به کارهای سخت و طاقت فرسا وا می داشت و در مقابل آن همه کار ، جیره غذایی کمی به آن ها می داد .

بچه های نوانخانه همیشه گرسنه بودند . اگر کسی از گرسنگی شکایت می کرد ، شلاق وحشتناک آقای «بامبل» پوست تنش را سیاه و کبود می کرد . سه ماه از ورود «اولیور» به یتیم خانه گذشته بود که بچه ها تصمیم گرفتند جیره غذایی بیش تری از آقای «بامبل» درخواست کنند . اما هیچکس جرأت این کار را نداشت . « اولیور» که از شدت گرسنگی روز به روز نحیف تر می شد ، روزی که از شدت گرسنگی روز به روز نحیف تر می شد ، روزی از روزها دل به دریا زد و پس از سر کشیدن سوپ ، کاسه خالی را به طرف آشپز دراز کرد و گفت :

من هنوز گرسنه ام ، خواهش می کنم باز هم کمی سوپ بدهید .

آشپز که تا آن موقع هرگز با چنین صحنه ای رو به رو نشده بود ، با دهان باز و حیرت زده به « اولیور» خیره شد و فریاد زد :

 تو … چی گفتی ؟

بچه ها با چشم های گود نشسته و وحشت زده نگاه می کردند . آشپز دوان دوان رفت و آقای «بامبل» را خبر کرد .

« اولیور» قانون نوانخانه را شکسته بود . آقای «بامبل» با چشم های دریده و شلاق در دست رسید . به بچه ها و « اولیور» نگاه کرد . کاسه خالی را با لگد به طرفی پرتاب کرد و با شلاق به جان « اولیور» افتاد . شلاق چرمی زوزه کشان بر پوست بدن « اولیور» فرود می آمد و با هر ضربه خط کبود و خونینی بر تن نحیف او می کشید . آقای «بامبل» با صورت گوشتالو و عرق کرده بالای سر « اولیور» ایستاده بود . اطمینان داشت که دیگر هیچ بچه ای فکر غذای بیشتر را به سرش راه نخواهد داد . « اولیور» با بدن خونبن و مجروح روی زمین خزید . کاسه خالی را برداشت و در حالی که به زحمت روی پاهایش ایستاده بود کاسه را به طرف آقای«بامبل» دراز کرد و گفت :

 من هنوز گرسنه ام … باز هم سوپ می خواهم !

این دیگر غیر قابل تحمل بود . آقای «بامبل» با خشم و ناباوری به این پسر بچه لجوج زل زد . خطر را خیلی نزدیک می دید . لجاجت « اولیور» می توانست روح شورش و اعتراض را در بچه های نوانخانه بیدار کند . پس باید هر چه زود تر شر این پسرک لجوج را از سر خود کم می کردند . آقای «بامبل»دستور داد « اولیور» را توی سیاهچال زندانی کردند . جیره غذای او نصف شد . همه می دانستند که با این غذای کم « اولیور» چند روز بیش تر زنده نخواهد ماند . پس هر یک از بچه ها تکه نانی از سهم روزانه خود را کنار گذاشته تا به « اولیور» برسانند . دو نفر از بچه های بزرگ تر ، نیمه شب خود را به سیاهچال رساندند . با گشودن دریچه روی سقف سیاهچال « اولیور» را بالا کشیدند . « اولیور» پس از خوردن چند لقمه نان ، جانی تازه گرفت و گفت قصد فرار دارد . آن دو دوست را در آغوش گرفت و از کمکشان تشکر کرد و بعد در سیاهی شب به طرف دیوار بلند نوانخانه خزید و با زحمت بسیار از آن بالا رفت و در اعماق تاریکی ناپدید شد …

« اولیور» فکر می کرد لندن آن قدر بزرگ است که آقای « بامبل » هرگز او را پیدا نخواهد کرد .

چند روز را در تپه های حاشیه شهر پرسه می زد و شکم خود را با ته مانده غذاهایی که پیدا می شد سیر می کرد و شب ها در گوشه های خلوت پارک می خوابید . یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ، پسر بچه عجیبی را بالای سر خود دید . پسرک کت بلند و خیلی گشادی به تن داشت و آستین هایش را بالا زده بود و به نظر « اولیور» سر و وضع مضحکی داشت . « اولیور» گفت :

سلام ، اسم من  اولیور است . سه روز است چیزی نخورده ام ، به من کمک می کنی ؟

خیلی خوب . حالا دنبال من بیا . اسم من هم « جک » است اما دوستانم «ولگرد مکار» صدایم می کنند …

« اولیور» دنبال پسرک راه افتاد . ساعتی بعد به یکی از محله های کثیف و فقیر نشین لندن رسیدند . پسرک دست « اولیور» را کشید و وارد خانه بزرگ و مخروبه ای شدند . چند تختخواب فرسوده با تشک های کثیف و مندرس در یک سالن بزرگ روی هم انباشته بود . پیرمردی با ریش دراز و چشم های دریده و ترسناک در کنار آتش بخاری نشسته بود و با میله فلزی بزرگ آتش را زیر و رو می کرد . با دیدن « اولیور» برقی شیطانی در نگاهش جرقه زد . «جک» جلو رفت و گفت :

«فاگین» این « اولیور» است . بی کس و کار و ولگرد است و مثل خود ماست …

پیرمرد لبخند موذیانه ای بر لب آورد و گفت :

خب … خب … خوش آمدی « اولیور» . اسم من «فاگین»  است . این ولگرد کوچولوهایی که می بینی ، فرزندان عزیز من هستند … تو هم از امروز یکی از فرزندان من خواهی بود . حتما گرسنه ای ؟ خب … پس بیا با ما شام بخور … پنج پسر بچه ژولیده و کثیف دور « اولیور» حلقه زدند . پس از خوردن شام ، « اولیور» برای اولین بار در زندگی اش احساس سیر شدن را تجربه می کرد . با راهنمایی «جک» روی یکی از تختخواب ها دراز کشید و بی درنگ به خواب عمیقی فرو رفت . تا نزدیک ظهر خوابیده بود .

 

وقتی چشم باز کرد ، «فاگین» و بچه ها سرگرم بازی عجیبی بودند . پیرمدر دستمال و کیف کوچکی را در جیب های لباسش می گذاشت و هر یک از بچه ها که هنگام عبور از کنار او ، کیف پول و یا دستمال را با زبردستی از جیبش بیرون می آورد مورد تشویق قرار می گرفت . ساعتی بعد «فاگین» دو نفر از بچه ها را همراه « اولیور» دنبال کار فرستاد . به آن ها سفارش کرد که فوت و فن کار را به « اولیور» یاد بدهند . سه پسر بچه در خیابان های شهر به راه افتادند .

مرد شیک پوشی درکنار ویترین یک کتاب فروشی ایستاده بود . «جک» به «اولیور» و پسرک همراهشان اشاره کرد و بعد سلانه سلانه به طرف کتاب فروشی رفت . مرد سرگرم تماشای ویترین بود که «جک» انگشتان دستش را درون جیب او فرو برد و کیف پولش را بیرون آورد « اولیور» که حالا معنی بازی «فاگین»  و بچه ها را می فهمید . وحشت زده از جای خود پرید و شروع به دویدن کرد . مرد که متوجه گم شدن کیف شده بود فریاد زد :

دزد … دزد ! کیف پولم را دزدیدند … او را بگیرید .

-چند مرد جوان به دنبال « اولیور» دویدند . « اولیور» وحشت زده داخل کوچه ای شده بود که ناگهان مرد تنومندی  با مشت به صورت او کوبید . پسرک بی نوا با دهان خونین روی زمین ولو شد . چند مرد همراه یک پلیس بالای سر او رسیدند . مرد شیک پوش که از دیدن صورت خون آلود « اولیور» متاثر شده بود ، زیر لب گفت : «آه پسرک بیچاره!» پلیس د ست « اولیور» را محکم گرفته بود که صاحب کتاب فروشی دوان دوان خودش را به آن ها رساند و گفت :

نه … این نبود . من دیدم ، آن دو پسر ولگرد کیف این آقا را دزدیدند !

صاحب کیف بدن مدهوش « اولیور» را داخل کالسکه خود گذاشت و به خانه برد . « اولیور» وقتی چشم باز کرد ، زن و مرد مهربانی را بالای سر خود دید . داستان زندگی خود را برای آن ها شرح داد و آن زن و مرد ثروتمند قول دادند که همچون فرزند خود از او نگهداری کنند .

یک ماه گذشت و « اولیور» در این مدت ، به موجودی تازه تبدیل شده بود . با لباس های شیک و سر و روی تمیز به فرزند یک خانواده اشرافی شباهت پیدا کرده بود . «فاگین» و همدست شرورش «بیل سایکس» نقشه ای کشیدند تا با استفاده از وجود « اولیور» به خانه مرد ثروتمند دستبرد بزنند روزی که آقای «براون لاو» و همسرش « اولیور» را برای پس دادن چند کتاب به شهر فرستاده بودند ، «بیل سایکس» در حاشیه یک خیابان خلوت او را غافلگیر کرد . پتویی روی سرش انداخت و در حالی که دست و پایش را محکم چسبیده بود ، او را درون یک کالسکه انداخت و به خانه «فاگین» برد پیرمرد با خشم بر سر « اولیور» فریاد کشید و بهد در حالی که چاقوی بزرگی زیر گلوی او گرفته بود گفت :

ای نمک به حرام ! اگر یک بار دیگر به فکر فرار بیفتی ، با همین چاقو سرت را گوش تا گوش می برم . حالا گوش هایت را خوب باز کن . امشب همراه من و « بیل سایکس» به آ« خانه اشرافی می آیی . می دانم که سوراخ سنبه های آن خانه را خوب می شناسی . وقتی در خانه را باز کردی ، به من نشان خواهی داد که آقای « براون لاو » جواهرات و پول هایش را کجا می گذارد … فهمیدی ؟

« اولیور» که به شدت ترسیده بود ، تسلیم شد . در تاریکی شب به طرف خانه اشرافی راه افتادند . « بیل سایکس » کنار دریچه هواکش ایستاد . « اولیور» را بغل کرد و از آن دریچه کوچک به داخل راند و گفت :

– بی سر و صدا برو و در ساختمان را باز کن . اگر خطایی بکنی یک گلوله توی مغزت خالی می کنم . « اولیور» با ترس و لرز وارد ساختمان شد . با خودش فکر کرد : « صاحب این خانه و همسرش بیش از همه دنیا به من محبت کرده اند . اکر به آنها خیانت کنم ، خداوند هرگز مرا نخواهد بخشید … نه ، هرگز خیانت نخواهم کرد … »

  به دنبال این فکر ، شروع به داد و بیداد کرد و ساکنان هانه بیدار شدند . «بیل سایکس » از خشم غرید و گلوله ای به طرف « اولیور» شلیک کرد . پسرک بینوا طخمس و مدهوش بر روی برف ها افتاد . « فاگین » و « بیل سایکس » چاره ای جز فرار نداشتند . آقای « براون لاو » که از فداکاری « اولیور» بسیار خوشحال شده بود ، بار دیگر سرپرستی او را به عهده گرفت . مدتی بعد ، ماموران پلیس با راهنمایی « اولیور» مخفیگاه « فاگین » و همدستانش را پیدا کردند . « بیل سایکس » هنگام فرار از چنگ پلیس ، کشته شد . آقای « براون لاو » که مرد بسیار ثروتمندی بود ، خانه بزرگی برای نگهداری از کودکان بی خانمان و ادز جمله دوستان « اولیور» تأسیس کرد . یک سال از  حضور « اولیور تویست » در خانه آقا و خانم « براون لاو » گذشته بود که خبر دستگیری آقای «بامبل» و « خانم مان » در روزنامه ها چاپ شد . بدین ترتیب ، دوران رنج « اولیور تویست » به پایان رسید . آقا و خانم« براون لاو »   سرپرستی قانونی « اولیور» را به عهده گرفتند .