قصه درمانی برای انگشت مکیدن

انگشت مکیدن

اغلب کودکان انگشت شست یا بقیه ی انگشتانشان را برای کسب آرامش می مکند. زمانی که بچه ها زیر فشار و تنش هستند اعمال دست به دهانی ، بیشتر طول می کشد و بیشتر تکرار می شود. انگشت مکیدن، در شرایط تنش زا کاملا طبیعی است. اما برخی از بچه ها انگشتشان را انقدر به شدت می مکند که به دندان هایشان فشار وارد می شود و هم ترازی آنها به هم می خورد.چنین موارد مزمنی به توجه و مداخله یشما احتیاج دارد. برخی از والدین برای ترک عادت کودک به تهدید یا تحقیر کردن متوسل می شوند. اما این کار، فقط فشار وارد بر کودک را افزایش می دهد و دور باطلی ایجاد می کند.

.

.

.

 

قصه شلپ! شلپ! شلپ!    (گروه سنی ۵ تا ۸ سال)

 

 

در سرزمینی دور،چندین خانواده پاندا زندگی می کردند. آنها شبیه به پانداهای دیگر بودند، با پشم های سیاه و سفید، گوش های نوک تیز، پاهای صاف و کف پای پشمالو. لانه ی انها در جنگل انبوهی از درختان بامبو بود. پانداها عاشق خوردن بامبو هستند.

در یک زمستان خیلی سرد یکی از خانواده های پاندا بچه دار شد. مامان پاندا و بابا پاندا اسم بچه ی جدید را پیتر گذاشتند. پیتر کوچولو خیلی با نمک بود. او در آغوش مادرش می خوابید و سینه ی او را می مکید تا شیر بخورد. وقتی شکمش پر می شد گوشه ای می نشست و شستش را می مکید. شلپ ! شلپ! شلپ!

همه لبخند می زدند و دوست داشتند که بچه پاندا را در حال مکیدن انگشت تماشا کنند. منظره ی جالبی بود. یک کوچولوی بامزه ،گرد و کرک دار که شستش را می مکید. پیتر کوچولو در جای خود می نشست و به پدر و مادرش نگاه می کرد که از جنگل بامبو،غذا می آوردند. بعد آنها غذا را آماده می کردند و همه خانواده غذا می خوردند. اما پیتر کوچولو هنوز نمی توانست چیزی بجود. او همه غذای مورد نیازش را از شیر مادر می گرفت و وقتی می خواست ساکت شود و به خواب رود شستش را در دهان می کرد و شلپ ! شلپ! شلپ!

پیتر کوچولو کم کم بزرگ شد. حالا دیگر او پسر بزرگی بود. اما نمی توانست به خوبی از انگشت ها و شستش استفاده کند و مثل بقیه ی پانداهای جوان از درخت بالا برود. آنها از درخت ها بالا می رفتند و شست و انگشت هایشان را دور شاخه ها می پیچیدند تا تعادل خود را حفظ کنند. بعد دوباره از شاخه ای به شاخه ی دیگر می جهیدند. به آنها خیلی خوش می گذشت و قهقهه ی خنده شان به گوش می رسید.

پیتر مجبور بود جایی بنشیند و آنها را تماشا کند. او از ته دل آرزو داشت که از درخت ها بالا برود و شست و انگشت ها را دور شاخه ها بپیچد، ولی نمی دانست چطور. بچه پانداهای دیگر فکر می کردند پیتر تنبل است یا کودن، که از درخت بالا نمی رود و با آنها بازی نمی کند. به پیتر می گفتند : ” چرا دست از این کار بر نمی داری؟” یا ” مثل بچه ها شستت را مک نزن”.  وقتی پیتر این حرف ها را می شنید بیشتر ناراحت و عصبی می شد. گاهی حتی این حرف ها او را وادار می کرد که بیشتر شستش را بمکد. خیلی ناراحت و عصبانی و غمگین می شد و نمی دانست چرا.

یک روز جغد پیری با ریش سفید بلند، پیتر را دید که گوشه ای نشسته است و بازی بقیه بچه ها را تماشا می کند. جغد از او پرسید که چرا ناراحت است. پیتر همه چیزز را درباره ی شستش به جغد گفت. جغد پیتر را در آغوش گرفت و گفت : ” صبر داشته باش. به همین زودی ها راه استفاده از شست و انگشت ها را برای بالا رفتن از درخت پیدا می کنی” . پیتر خوشحال شد چون جغد پیر را دوست داشت و می دانست او خیلی داناست و خیلی کارها می تواند بکند.

چند روز بعد پیتر زیر درختی نشسته بود ،شست خود را می مکید و به بقیه پانداها که بالای درختی دور از او مشغول بازی بودند، نگاه می کرد. درست بالای سرش ، جغد کوچکی، مثل پانداها از این شاخه به ان شاخه جست می زد. ناگهان پای جغد لرزید و افتاد. پیتر سرش را بلند کرد و او را دید. جغد کوچک وقتی داشت می افتاد با پنجه هایش کناره ی شاخه ای را چسبید. و در وسط زمین و آسمان آویزان شد. جغد کوچولو فریاد زد : ” کمک !”

پیتر به بالا نگاه کرد و گفت : ” چرا از بال هایت استفاده نمی کنی و نمی پری؟ ” اما دید که جغد خیلی کوچک است و بال هایش کاملا رشد نکرده است پیتر به اطراف نگاه کرد، ولی بقیه جغدها و پانداها خیلی دور بودند. او وقت زیادی نداشت. پنجه های جغد کوچولو در حال لیز خوردن بود.

پیتر معطل نکرد. از درخت کوتاهتری بالا رفت و انگشت ها و شستش را دور شاخه ی بالاتر پیچید. بعد سعی کرد خودش را بالا بکشد، ولی لیز خورد و روی شاخه ی پایین تر افتاد. باز هم تلاش کرد ولی دوباره افتاد. جغد کوچک هنوز سر جایش آویزان بود. این بار پیتر نهایت سعی اش را کرد.شست و انگشت هایش را دور شاخه پیچید و آن را محکم چسبید. بعد خودش را بالا کشید و روی شاخه ایستاد. حالا دو شاخه ی دیگر مانده بود که از آنها بالا برود. یکی یکی خودش را از هر دو آنها بالا کشید. بالاخره به شاخه ای رسید که جغد کوچک به آن چسبیده بود. پیتر شست و انگشت هایش را دور پای جغد کوچولو پیچید و او را بالا کشید. در آن وقت بقیه جغدها و پانداها سر رسیده بودند و مشغول تماشای پیتر بودند که داشت جغد کوچک را نجات می داد. همه هورا می کشیدند و پیتر را تشویق می کردند. ” یالا پیتر، یکم جلوتر “. بالاخره جغد را بالاتر آورد و روی شاخه ی کنار خودش نشاند. حالا جغد کوچولو نجات پیدا کرده بود.

همه کف زدند و هورا کشیدند. جغد پیتر با ریش سفید جلو آمد و گفت:” این نشان را از طرف همه به تو هدیه می کنم به خاطر شجاعت و استفاده ی خوب از دست هایت.” همه هورا کشیدند.

پیتر احساس خیلی خاصی داشت. او فهمیده بود که از آن به بعد کارهای مهم و هیجان انگیز زیادی می تواند با شست و انگشت هایش انجام بدهد. چیزی نگشت که به بقیه ی بچه پانداها ملحق شد تا از شاخه ای به شاخه ای بپرد وبا هم بازی کنند و اوقات خوشی داشته باشند.

۱ دیدگاه

پاسخی دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


دو × 4 =

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>